آديوس رفيق!

فرزان فرهي
ravi6315@hotmail.com

ناگهان چهره ترسناكش را نشان مي دهد . كلاهي سفيد وچرك بر سر دارد . ريشهاي تنكش نامرتب است . چشمانش خيره و زمينه اش سرخ است . دندانهاي زردش ، يكي روكش طلا دارد . يك پيراهن زرد با يك جليقه سياه . چقدر او را با خود بيگانه احساس مي كنم ! شايد زماني در يك وسترن ديده ام اش . شايد بيگانگيِ او، ترسناك است !
و اسلحه . . . ! اسلحه اش را در مي آورد . به طرفم نشانه مي رود .
- آديوس ، رفيق !
دو پا ، چهار دست و پا ، فقط مي گريزم ! چشمم نمي بيند . يك در! وارد مي شوم.يك حياط، نيمه روشن ، صداي موسيقي ، از دالان به حياط . روي تختي مي نشينم . زني آن وسط مي رقصد . اينجا او مرا نمي بيند .
زن نگاهش را به من دوخته است . گاهي چشمانش را مي بندد و پشت چشمي نازك مي كند . مردمك چشمش مثل يك جام نور مي درخشد . گاهي رو مي گرداند وباز برمي گردد . نگاهش را به من مي دوزد و چشمك ريزي مي زند . از لبخند او لبخندي به لبم مي نشيند . احساس مي كنم وجودم در يك شادي مرموز مي لرزد .
از دل خم جامي پر مي كند و رقصان به سويم مي آيد . دستش پيچ و تاب و انعطافي خيره كننده دارد . حركاتش مثل پر سبك به نظر مي رسد . روبروي من مي رسد و جام شراب را به طرفم نشانه مي رود .
- آديوس ، رفيق !
فقط گاز مي دهم . بايد دور شوم . از اين كابوس بگريزم . در پيچ و تاب جاده . درختانِ رقصان، عبور مي كنند . او ديگر نخواهد رسيد .
آب از دل كوه مي جوشد و از ميان درختان رقصان در جام رودخانه جاري مي شود . هوايي مثل پر ، فضا را مالامال كرده است . نفس عميقي مي كشم و در سينه حبس مي كنم . سپس آرام آرام نفس را خارج مي كنم . شادي مرموزي از تنفس اين هوا وجودم را پر مي كند . نرسيده به پلي كه رودخانه از زير آن مي گذرد ، پليس راه است . با اشاره دستي اتومبيل را آرام آرام متوقف مي كنم .
- خسته نباشيد ، سركار !
چيزي روي شقيقه ام سنگيني مي كند .
- آديوس ، رفيق !
سوار بر سفينه . كمربند را سفت مي كنم .
- 10 ، 9، 8 . . . 3 ، 2 ،1
- آديوس ، رفيق !
با سرعت نورمي روم. به گذشته مي روم. دوران دانشگاه، دوران دبيرستان ، دوران كودكي ام . آنگاه كه در آغوش مادر بودم .
مادرم لبخند زنان با من بازي مي كرد . گاهي سرش را بر مي گرداند وباز نگاهم مي كرد وچشمك ريزي مي زد . پستانكِ در دستش را تكان مي داد تا توجه مرا جلب كند . از خنده او من هم از ته دل مي خنديدم . يك شادي بي آلايش وجودم را به جنبش مي انداخت . مادر پستانك را پايين آورد وروي شقيقه ام گذاشت .
- آديوس ، رفيق !
در هوايي نيمه روشن ، روي پل رها شده ام. همين الان است كه او دوباره پيدايش بشود .
- 10 ، 9 ، 8 . . . 3 ، 2 ، 1
اسلحه او روي شقيقه ام قرار مي گيرد .
- آديوس ، رفيق !
ديگر اصلا حال تكان خوردن هم ندارم .
- چرا مثه سايه دنبالم مي آي ؟ بيا اگه مي خواي بزني ، بزن ! بزن ! دِ بزن مادر جنده !
ماه درون رودخانه به رقص در آمده بود . ماه جامي از نور را به سياهي رودخانه بخشيده بود . همان رودخانه اي كه آرام از زير پل مي گذشت . همان پلي كه جسد او را گوشه ي آن يافته بودند. پرونده خودكشي مختومه اعلام شد.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30305< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي